رمان همسردوم خان زاده
جهت مشاهده پارتهای منتشر شده از رمان همسر دوم خان زاده وارد شوید
وقتی تنها شدیم به خاله هما خیره شدم و متعجب پرسیدم :
_ قضیه چیه چرا انقدر عجیب غرید رفتار کردید ؟
شروع کرد به تعریف کردن وقتی حرفاش تموم شد چشمهام گرد شد با بهت پرسیدم :
_ چجوری تونستی خودت رو کنترل کنی ؟
_ خونسرد بودم چون با اومدن نیلوفر میدونستم مادرش هم میاد برای همین شکه نشدم و خیلی خوب باهاش رفتار کردم ما فقط باید بفهمیمم چخبر شده
_ چی ؟
چشم غره ای به سمتم رفت و گفت :
_ خنگ نبودی !
شرمنده بهش خیره شدم و گفتم :
_ ببخشید واقعا من اصلا هیچ اعصاب درست حسابی واسم نمونده که
_ باشه
صدای سیاوش خان اومد :
_ هما
خاله هما به سمتش برگشت و گفت :
_ بله
سیاوش خان دستی داخل موهاش کشید
_ تو از دست من عصبی شدی ؟
_ ن
_ مطمئن هستی ؟
_ آره مطمئن هستم .
_ از اومدن مامان نیلوفر عصبی نشدی ؟
خاله هما برعکس تصور سیاوش خان لبخندی بهش زد و مثل همیشه جوابش رو داد :
_ نه چرا باید ناراحت بشم بلاخره اونم زن تو هست ازت حامله هست بنظرم حتی خوب کاری کردی آوردیش این که ناراحتی نداره منم انقدر بی رحم و بی وجدان نیستم همچین کاری بکنم .
_ درسته
بعد رفتن سیاوش خان جفتمون زدیم زیر خنده
_ چقدر عالی بهش ریدی !.
_ میدونی من میدونم چی باعث میشه عصبی بشه برای همین از نقطه ضعفش استفاده میکنم
_ و اگه ناراحت بشه ؟
_ نمیشه
_ خوب اگه شد ؟
_ شد هم شد اون دیدی باهام چیکار کرد ؟
_ آره
خندید
_ پس اینم باشه انتقامش تو هم شاهد باش ببین قراره چه بلا هایی سرش دربیارم .
_ آرتان و سیاوش از اون مادر و دختر متنفر هستند باید بفهمیم چیشده که اونا رو دوباره آوردند اینجا
چشمهام گرد شد
_ مگه حتما دلیل خاصی داره ؟
چشم غره ای به سمتم رفت و با حرص گفت :
_ پس نکنه فکر کردی عاشقش هستند ؟
_ آره
محکم زد روی سرم و گفت :
_ فکر میکردم عاقل هستی اما میبینم یه دیوونه به تمام معنا هستی ، آخه چرا باید عاشق همچین کسایی باشند ، مخصوصا آرتان عاشق کسی باشه که میخواست خانواده اش رو بکشه یه قاتل
_ حق باتوئه
_ مشخص که حق با منه !
_ خوب میگی حالا چیکار کنیم ؟
_ واضح باید بفهمیم دلیلش رو
_ چه شکلی ؟
_ خوب گوش کن بهت چی میگم باشه ؟
_ باشه
بعدش شروع کرد حرف زدن وقتی حرفش تموم شد با لبخند بهم خیره شد و گفت :
_ متوجه شدی ؟
سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم
_ آره متوجه شدم
_ پس بریم اتاقمون
_ باشه .
بعدش خواستم برم که سرم تیر کشید دستم رو روش گذاشتم و آخی گفتم که خاله هما با نگرانی به سمتم اومد و گفت :
_ چیشد
_سرم درد میکنه
بهم کمک کرد بشینم بعدش به خدمتکار گفت برام آب قند بیاره ، صدای نیلوفر اومد :
_ این چرا عین مرده ها افتاده
بی حال گفتم :
_ من تا جون تو رو نگیرم شک نکن جایی نمیرم الانم دهنت رو ببند گمشو از جلوی چشمهام .
خواست چیزی بگه که خاله هما با حرص گفت :
_ برو فعلا وقت کلکل نیست
_ چیشده ؟
با شنیدن صدای آرتان خواستم بهش بگم چیزی نیست که خاله هما گفت :
_ سرش خیلی درد میکرد
آرتان به سمتم اومد و گفت :
_ مامان داره درست میگه ؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم :
_ نه
_ بسه انقدر دروغ نگو
آرتان هم اومد کنارم نشست و گفت :
_ از حال و روزت مشخص پس نیاز نیست دروغ بگی .
لینک کوتاه: http://mrroman.xyz/?p=2101