رمان قصاص نوشته سارگل
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از این رمان از اینجا کلیک کنید
دوباره سد راه او میشود،مارال چند ثانیهای چشم روی هم میگذارد و در حالی که خونش به جوش آمده به مرد مقابلش میتوپد:
_چند بار باید بگم؟
شمرده شمرده حرفی که ده بار زده را تکرار میکند:
_من… از آرامش…. خبر… ندارم.
همان جواب تکراری را میشنود:
_محاله،محاله تو بیخبر باشی.ببین اگه یه ذره دوستت برات مهمه جاشو بهم بگو چون اگه خودم پیداش کنم خیلی براش بد میشه.
پوزخندی روی لب مارال مینشیند:
_هنوزم تهدید میکنی؟اون ازت طلاق میگیره تو حق نداری…
حرفش با صدای مردانهی او قطع میشود:
_پس میدونی کجاست؟
عصبی جواب میدهد:
_آره اصلا میدونم کجاست ولی مطمئن باش دوستِ دست گلم و نمیسپارم دست تو که اذیتش کنی.به نظرم تو هم برو و منتظر نامهی دادگاه باش وقتی به دستت رسید بدون جنجال بیا و امضا کن.
تک خندهای میکند.تک خندهای که به مرور تبدیل به قهقهه میشود. قهقهه ای که اولین بار است مارال روی صورت این بشر میبیند.قهقهه ای که وضوح رنگ و بوی خشم را دارد نه سرخوشی!
ته دلش میترسد و یک قدم به عقب برمیدارد هامون با همان خندهی روی لبش میگوید:
_تو فکر کردی با کی طرفی؟
همان اندک لبخندش هم یواش یواش پر میکشد،اخمی پیشانیاش را چین میاندازد و با تحکم و جدیت حرفش را میزند.حرفی که هیچ رنگ و بویی از بلوف ندارد،حرفی که مردانه گفته میشود:
_فکر کردی من میذارم یه الف بچه برای من و زندگیم تصمیم بگیره؟
_این تصمیم خود آرامشه…
عصبی صدایش را بالا میبرد:
_آرامش غلط کرده با…
به سختی جلوی خودش را میگیرد.با نفسی بلند هوا را به ریههایش میکشد و در حالیکه جان میکند تا صدایش را برای دختر مردم بالا نبرد میگوید:
_آرامش زنِ منه،باید بدونم زن و بچهم الان کجان دیشب رو کجا صبح کردن.مارال خانم من آدم صبوری نیستم پس بهم بگید اونا کجان؟اصلا چرا یهو ول کنه و بره؟
_چون نخواست وبال گردنتون بشه مگه توی مطب همینو به دوستتون نگفتید؟
سکوت میکند،کم کم میفهمد،کمکم تاریکی ذهنش روشن میشود.
مات میماند،دیروز… مطب… حرف هایش… دلش را شکسته بود،ناخواسته دل آرامشش را شکسته بود.
با ناباوری لب میزند:
_دیروز اونجا بود؟
_بله من رسوندمش غذا آورده بود مبادا جنابعالی شکم خالی برید بیمارستان.کارتون و تحسین میکنم مردونگی کردین اما کی مجبورتون کرد به زور اون دختر و تو زندگیتون نگه دارید؟شما که اونو سربار میدونید چرا…
صدای مارال توی سرش قطع میشود و کلمه به کلمه ی آن نامه جلوی چشمش جان میگیرد.اگه آرامش از سر بچه بازی رفته بود،یا اصلا اگر هاله و مادرش او را رنجانده بودند تحملش آسانتر بود اما الان آرامش از او دلخور شده بود.به خاطر حرف های او دلش شکسته بود.
حال عجیبش مارال را به سکوت وامیدارد.
با کمی نگرانی میپرسد:
_حالتون خوبه؟
دستی به علامت سکوت بالا میآورد خوب نبود،حالش افتضاح ترین حال دوران بود.یک شب از زن و بچهاش خبر نداشت و حالا فهمیده بود دل شکسته آن هم دل آرامش را…
خدا میداند چه قدر گریه کرده،چطور غرورش شکسته…
حرف های دیروزش را به یاد میآورد و آتش افتاده به جانش شعلهور تر میشود.
زبانش خشک شده اما با این وجود به سختی میگوید:
_اون منظور منو اشتباه فهمیده من اونو…
حرفش قطع میشود.مارال سری با تأسف تکان میدهد:
_منظورتون هر چی که بود بد به گوش رفیق ما نشسته.آقا هامون راستش به شما حق میدم موندید بین مادر و همسرتون.آرامش انتخاب شما نبوده انتخاب مادرتون هم نیست.به جای اینکه بمونه و عذاب بکشه بهتره از زندگیتون بره به خدا من قصد ندارم بینتون جدایی بندازم حتی قصد دخالت کردن هم ندارم اما دیروز با دیدن حالش فهمیدم رفتن اون به نفع هر دوتونه.ازم قسم خواست جاش و بهتون نگم منم فقط در همین حد میگم که از این حال در بیاین.جای بدی نیست تصمیم داره روی پای خودش وایسته اما منم همه جوره هواشو دارم اجازه…
وسط حرفش میپرد:
_خیلی گریه کرد؟
جوابش فقط سکوت است،به خودش لعنت میفرستد که چرا دیروز آن حرف ها را زده.لب روی هم میفشارد و با صدایی گرفته میپرسد:
_فقط بهم بگو مشهده یا نه؟
مارال سری به علامت منفی تکان میدهد.
بیقرار میشود.تمام وجودش بیقرار میشود و به لحنش نیز سرایت میکند:
_شماره موبایلی…
این بار مارال وسط حرف او میپرد:
_متأسفم نمیتونم بهتون بدم الان هم با اجازه میخوام برم دیرم شده.
با پایان جملهاش نمیایستد و به سمت ماشینش میرود سوار شده و به ظاهر بی تفاوت از کنارش عبور میکند.
نگاهش روی مسیر رفته ی او خشک میماند،دیگر از دست آرامش نه،بلکه از دست خودش عصبانی بود.
او را رنجانده بود،آنقدر که دخترک صبورش بی آنکه ردی از خود به جا بگذارد رفته بود.حتی علیبابا هم خبری از او نداشت.
* * * *
_یعنی دیروز وقتی ما داشتیم حرف میزدیم شنیده و رفته؟
خیره به کودکانی که با شادی مشغول بازی هستند سری تکان میدهد. بیشتر از هر کودکی دلش دختر خودش را میخواست.
محمد با چند لحظه تأمل میگوید:
_عجب شانسی!یعنی با چهار تا جمله این طوری رفته؟آخه حرف بدی نزدی،یعنی… ببخشید داداشم ولی تو قبلا خیلی بد کتکش زدی اگه رفتنی بود همون موقع…
سؤالش کامل نشده،جواب میشنود:
_دلش شکسته.
چه جواب دردناکی با چه لحن دردناکتری.محمد با همدردی چند لحظهای به او نگاه میکند.
گرفته و عبوس بود، با اخم هایی در هم گره خورده که نشان از غوغای درونش میداد. دست روی شانهی هامون میگذارد و با حرف سعی دارد تسکینش دهد:
_حداقل اینه که میدونی جای بدی نیست.
چشمانش که در اثر بیخوابی قرمز شده را به چشمان محمد میدوزد و گرفته زمزمه میکند:
_از کجا معلوم؟حتی کارت اعتباریش رو هم نبرده. نمیدونم این ساعت روز گرسنهست یا نه، تو چه حالیه! بدون پول توی شهر غریب با یه بچه…
فکر و احتمالات مغزش را سوراخ میکنند.سرش را بین دستهایش میفشارد و ادامه میدهد:
_دارم دیوونه میشم اگه امروزم پیداشون نکنم رسما دیوونه میشم میدونی رفیقش چی بهم میگه؟میگه درخواست طلاق که اومد قبول کن آرامش فکر میکنه برای من یه سربار شده خبر نداره که…
ادامه نمیدهد،محمد که قصد اعتراف گرفتن از او را دارد میپرسد:
_که چی؟
خودش هم میداند جوابی از رفیق سر سختش نمیگیرد برای همین با مکثی کوتاه ادامه میدهد:
_اون حق داشت بره.
جواب حرفش را با نگاه وحشتناکی از جانب هامون میگیرد اما بدون باختن ادامه میدهد:
_زندگی که با آرامش ساختی انتخاب تو نبوده،اجباری بوده که با حس انتقام شروع شده برای جبران ادامه پیدا کرده اما زندگی اجباری دوومی نداره داداشم.دیر یا زود یکی این وسط کم میآورد. وقتی یک نفر رو خودت انتخاب کنی حتی اگه بد از آب در بیاد اما میدونی که انتخاب خودته.اگه واقعا آرامش رو توی زندگیت میخوای،دنبالش نگرد بلکه انتخابش کن.انتخاب کن که بابای اون بچه باشی و همسر آرامش…
_حالا که پا شده رفته و میخواد طلاق بگیره؟
محمد با تبسمی محو به صورت کلافه و رگ برجسته ی او نگاه میکند و جواب میدهد:
_حق طلاق با توئه.
خودخواهانه جواب میشود:
_نباشه هم من طلاقش نمیدم.
از روی نیمکت پارک بلند میشود و پس از کشیدن نفسی بلند ادامه میدهد:
_میرم دنبالش بگردم.
محمد هم بلند میشود و میپرسد:
_ کجا؟
_هرجا ترمینال،راه آهن…خونه ی فامیلای مارال.
محمد سری به نشانهی تایید تکان میدهد:
_آخری و بسپار به من،من سعی میکنم از زیر زبونش حرف بکشم اما نه به روش خشونت آمیز تو…
هامون با نگاهی معنادار چند ثانیهای به او خیره میماند،دلش به ملاقات آندو رضا نبود اما زبان چربونرم محمد مطمئنا میتوانست کمکی به او بکند.
سری تکان میدهد،محمد با همان لحن دلجویانهاش دوباره به او اطمینان میدهد که آرامش را پیدا میکنند او اما ناامید سری تکان داده و چیزی نمیگوید.اولین بار بود که آرامش رفته بود،همین اولین او را میترساند.
* * * *
با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکند.
با انگشت شصت و اشاره ماساژی به چشمهایش داده و تن خستهاش را از
روی مبل بلند میکند.بدون آنکه پیراهن قرمز رنگ دستش را زمین بگذارد به سمت در رفته و بازش میکند.
هاله با دیدن هامون جا میخورد،چند ثانیهای سرتاپای او را از نظر میگذراند.چشمهای قرمز و به خون نشستهی برادرش او را نگران میکند قدمی به او نزدیک شده و تمام کدورتها را از یاد برده و میپرسد:
_چیشده داداش این چه حالیه؟
بعد از مدتها او را داداش خطاب میکرد،لبخندی روی لب هامون مینشیند،تلخ و کوتاه…
با صدایی گرفته و خشدار جواب میدهد:
_خوبم چیزیم نیست.
نگاه هاله به خورده شمعدانی های روی زمین میافتد و دوباره به هامون برمیگردد.
_آخه…
حرفش را میخورد،زندگی هامون دیگر ربطی به او نداشت.اخمهایش را در هم میکشد و نگرانیاش را پنهان کرده و مسیر صحبتش را عوض میکند:
_اومدم یلدا را ببرم،مامانم دلتنگشه.
جوابش نگاهی سنگین و طولانی از جانب هامون است.
هاله نگاهش را در خانه میچرخاند و با کنجکاوی میپرسد:
_نکنه باز با زنت دعوا کردی؟کجاست؟
برای اولین بار در عمرش بدون جواب میماند،اگر بگوید… اگر حقیقت را بگوید دوباره المشنگه به پا میشود و باز او میماند و خانوادهاش.
با کمی تأمل جواب میدهد:
_یکی دو روزی رفته مسافرت.
چه جواب غیرمنطقی!
ابروهای خوشفرم هاله با تعجب بالا میپرند:
_سفر؟اونم با بچه؟
_بهش قول داده بودم بعد از کنکورش بریم سفر،من کاری برام پیش اومد اونارو با محمد فرستادم یه مدت خونهی علیبابا میمونن.
معلوم بود هاله هنوز قانع نشده اما با اکراه سری تکان میدهد و میگوید:
_باشه پس… من برم.
جملهی آخرش را با تردید میگوید،بدش نمیآمد کمی کنار برادر اخمالودش بشیند.
منتظر به او نگاه میکند و نگاهش از روی چشمهای به خون نشستهاش به روی دستش سر میخورد.
پیراهن زنانهای که در دست مردانهی او مشت شده بود. دلش میخواست بپرسد”باز کتکش زدی؟”اما نگاه هامون این اجازه را به او نمیدهد.معلوم بود برادرش الان فقط تنهاییاش را میخواست بیمیل قدمی به عقب برمیدارد و به آرامی خداحافظی میکند و آرامتر جواب میشنود.
در که بسته میشود باز هامون میماند و تنهایی خفقانآور این خانه. با خستگی خود را روی مبل رها میکند،سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشمهایش را میبندد.
کل راه آهن و ترمینال را زیر و رو کرد،در هیچکدام اسمی از آرامش ثبت نشده بود.
حتی زبان چربونرم محمد هم کاری از پیش نبرد.مجبور شد کسی را در تعقیب مارال بگذارد تا شاید ردی از آرامش پیدا کند که اگر پیدا نمیکرد مجبور بود تا روز دادگاه صبر کند.
دادگاه…هیچ وقت حتی با شنیدن حرفهای مادرش باز هم به فکر طلاق از آرامش نیوفتاد،اما او چه ساده با شنیدن یک حرف خانه زندگیاش را ول کرده و قصد طلاق داشت.
لای پلکهایش را نیمه باز میکند و پیراهن قرمز آرامش را جلوی صورتش میگیرد. همان پیراهنی که دوشب پیش تن کرده بود،وجودش پر میشود از نیاز.پیراهن را به بینیاش نزدیک کرده و نفسی عمیق میکشد.عطر خوابیده روی لباس بیقرارش میکند،بی اختیار زیر لب زمزمه میکند:
_آرامشم…
نفس دیگری میکشد و لحنش حریصانه میشود:
_برت میگردونم،به هر قیمتی که شده برت میگردونم.
آرامش_
پرده رو کنار میزنم،آسمون رنگ روشنی به خودش گرفته و خورشید کمکم در حالِ طلوع کردنِ.
کلافه پرده رو میندازم و نفسم رو فوت میکنم،باید بخوابم اما پلک هام از خوابیدن فراری شدن.یک هفتهست که اوضاع همینه و امشب بدتر از همیشه.
امروز با یک وکیل صحبت کردم و با شنیدن حرفهاش هر لحظه ناامیدتر شدم.نتیجهی کلی که از حرفهاش گرفتم یک جمله بود”تا زمانی که هامون نخواد طلاق رو فقط به خواب ببینی”هامون به قدری خوب بود که وقتی وکیل ازم پرسید به چه دلیل میخوای طلاق بگیری خفه خون گرفتم.وکیل هم توصیه کرد به مشاور خانواده مراجعه کنم تا مشکلم حل بشه در غیر این صورت نمیتونم بدون دلیل اقدامی برای طلاق بکنم مگر توافقی!
دردم حرف وکیل نبود،میترسیدم هامون هم بخواد،هامون هم به طلاق رضایت بده.اون وقت…
با یادآوری حرفهای امروز مارال لبخندی محو روی لبم میشینه.
_با اینکه بهش گفتم مشهد نیستی یک نفر و گذاشته تا تعقیبم کنه طرف مثل دم بهم وصل شده ولی شوهر پیگیری داری امروز بازم جلوم سبز شد.
نپرسیدم چی گفت…! چیشد…! حالش چطور بود…!
اما سر تاپا گوش شدم تا کوچکترین خبری ازش بشنوم و کمی دلم آروم بگیره اما حرف مارال داغونم کرد:
_بیاعصاب بود،بیاعصابتر هم شده رسما تهدیدم کرد گفت بهت بگم طلاقت نمیده اما اگه دستش بهت برسه زندگیتو جهنم میکنه تا سرخود و بیخبر از شوهرت غیبت نزنه.جات خالی صورتش کبود شده بود،یک حرصی میخورد که بیا و ببین.
این یعنی مرد مهربونم رو عصبانی کردم،گاهی از خودم بیزار میشدم و گاهی به خودم حق میدادم.
هامون به خاطر غیرتش دنبالم میگرده اما خودش هم میدونه با نبود من زندگیش راحتتره.دیگه فشار مامانش بالا نمیره،هاله دست از لجبازی برمیداره و خاله ملیحه کمتر از حضور من عذاب میکشه هامون هم دیگه بین ما گیر نمیکنه و میتونه به خانوادهی واقعیش توجه کنه.بدون اینکه احساس دینی نسبت بهم داشته باشه.میتونه زندگی جدیدش رو با انتخاب خودش بسازه،راستش باید زودتر از اینها میرفتم.همون وقتی که هامون گفت حاضرم اشتباه برادرم رو جبران کنم باید ساکم رو جمع میکردم و میرفتم قبل از اینکه کار به اینجا برسه.
اما از طرفی وقتی حرفهای مارال رو میشنوم و اون از هامون میگه نه تنها دلم که تمام وجودم بنای ناسازگاری برمیدارن و میخوام برگردم اما قولی که به خودم دادم اجازه نمیده.
نگاهم روی ساعت میوفته،پنج صبحه و همچنان هیچ انگیزهای برای خوابیدن ندارم.
صفحهی موبایل قدیمیم قفل شده،بازش میکنم و نگاهم روی قشنگترین تصویر زندگیم قفل میکنه.دوباره من موندم و چند تا عکس با یک دنیا خاطره.این عکس رو خودم توی صفحهی اینستاگرامش پست کردم،چه میدونستم روزی همین عکس بزرگترین حسرت زندگیم میشه.
عکسی از یلدا،در بغل هامون در حالی که هر دو دارن میخندن.حلقهی توی انگشتش مثل خار توی چشمم میره.میتونستم تحمل کنم روزی توی این انگشت حلقهی دیگهای جا خوش کنه؟ حلقهای که نشان از تعهد به زن دیگهای داشته باشه!
بدون شک اون روز من برای بار دیگهای خواهم مرد.دستم رو به شیشهی سرد موبایل میچسبونم و صورتش رو لمس میکنم.
از وقتی اومدم جسارت روشن کردن اینترنتم و سر زدن به شبکههای مجازیم رو نداشتم اما امشب…انگار افسار دلم پاره شده.با اینکه علیآقا از همون روز اول رمز اینترنت رو برام داده بود اما امشب جسارت آنلاین شدن رو پیدا کردم.
بیاختیار به سمت صفحهی پیامهای قدیمی میرم.شمارهی ناشناس هامون…
این بار همراه با لبخند اشکی هم از چشمم پایین میریزه.
کاش الان هم وضعیت بالای صفحه در حال تایپ میشد و مثل گذشته دستور میداد”تا پنج دقیقه ی میای پیشم”
دستم روی صفحهی کیبورد میلغزه و بیاختیار تایپ میکنم:
_دلم برات تنگ شده.
دستم به سمت دکمهی ارسال میره که به خودم میام.دارم چیکار میکنم؟
ترسیده پیامی که نوشتم رو پاک میکنم و موبایل رو مثل یک بمب اتمی زیر بالشم قایم میکنم و چشمهام رو میبندم. خدا عاقبتم رو با این دل سرکش بهخیر بگذرونه.دیگه میخوابم،قسم میخورم که دیگه شبها دستم به سمت موبایلم نره.فقط میخوابم،بدون اینکه بالشم خیس بشه،بدون دلتنگی،بدون حسرت….
* * * * *
_دخترجون مگه تو خدایی نکرده کری که صدای این بچه رو نمیشنوی؟لابد برای همین با شوهرت به مشکل خوردی مردا از زنای تنبل خوششون نمیاد.کو اون دورهای که زنها خروسخون از خواب بیدار میشدن؟الان ببین آفتاب وسط حیاط پهنه تو هنوز خوابی؟گناه این بچه چیه؟
نفسی تازه میکنم و با صدایی گرفته میگم:
_تازه بهش شیر دادم حاج خانوم.شما لازم نبود با این پاتون از بالا بیاین پایین.
زیر لب وز میزنم:
_خودشو به موش مردگی میزنه اون وقت گوشاش مثل رادار کار میکنه.
_من زن قدیمم،دلم نمیاد بچه گریه کنه و خودم راحت بخوابم.بلند شو دختر جون،این بچه الان از شیر تو تغذیه میکنه روا نیست گشنگی بکشه بلند شو!
کلافه پلکهام رو روی هم میفشارم.کاش کمتر دخالت میکرد.بدجسانه ته دلم میگم:
_به توچه پیرزن دلم میخواد بچهم از گشنگی هلاک بشه جای سرک کشیدن برو به فکر قیامتت باش که نزدیکه!
صاف سر جام میشینم و با چشمهایی نیمه باز برخلاف دلم میگم:
_چشم حاج خانم بلند شدم.
نگاهی به صورتم میندازه و سری به طرفین تکون میده و به خیال خودش زیرلب طوری که من نشنوم میگه:
_شوهرش صبحها همین قیافهشو دیده که ولش کرده به امون خدا…
اشاره مستقیمش به صورت رنگ پریده و چشمهای پف کردهمه.خندهم میگیره و میگم:
_شنیدم چی گفتین!
بدون اینکه خودش رو ببازه با تُن صدایی لرزون که ناشی از کهولت سن هست جواب میده:
_بشنو دختر جون تا وقتی گوشات سالمه تجربیات منِ پیرزن رو بشنو،از قدیم گفتن….
باز شروع شد،یلدا رو بغل میگیرم و به این فکر میکنم زن علیآقا حق داشته بخواد زندگیش رو از این پیرزن سوا کنه.شاید بهتر بود علیآقا اون رو به خونهی سالمندان ببره. گفت هشتاد و پنج اما فکر میکنه به زودی قراره تولد صد سالگیش رو جشن بگیریم.
بیچاره من،گاهی نرگس دخترش میشم،گاهی خاتون هووی بدجنسش میشم.تحمل اینها آسونتره امان از روزی که مثل الان مغزش سر جاش باشه اون وقت میخواد تمام تجربیات یک قرن زندگیش رو توی مغزم فرو کنه.
میخوام به یلدا شیر بدم که یاد قولم به هامون میوفتم،روزهای اول ازم خواست همیشه قبل از شیر دادن به یلدا وضو بگیرم،با اینکه علتش رو نمیدونستم اما بهش قول دادم که اینکار رو میکنم.
حاج خانم انگار پاهاش خسته میشه اما زبونش نه،روی زمین میشینه و گاهی از شرق میگه و گاهی از غرب.
یلدا رو دوباره سر جاش میذارم و میخوام بلند بشم که موبایلم زنگ میخوره.
لینک کوتاه: http://mrroman.xyz/?p=2257