جهت مشاهده پارت های منتشر شده (رمان شوهر غیرتی من)وارد شوید.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_کدوم دختره!؟
_همون جدیده که اومده نیلا
لبخندی روی لبهام نشست با شنیدن این حرفش
_خوب چی داشت بهت میگفت
_نمیخوام راجبش حرف بزنم تا همین الان فقط داشتم حرص میخوردم
_باشه خانومم حالا نمیری استراحت کنی!؟
لب برچید
_نه
_پس میخوای چیکار کنی این وقت روز!؟
_نمیدونم ولی آخه خوابم نمیاد برم استراحت کنم
_سالار
با شنیدن صدای زرین به پشت سرم برگشتم نگاهی بهش انداختم و سئوالی بهش خیره شدم که گفت:
_باید حرف بزنیم
نگاهی به نازگل انداخت و گفت:
_تنها
به سمت نازگل برگشتم و گفتم:
_تو برو تو اتاقت منم میام
_چشم ارباب
از مطیع بودن نازگل تو هر شرایطی خوشم میومد ، به سمتش برگشتم و گفتم:
_خوب حرفت و بزن
_اینجا نمیشه بریم تو اتاق
سری تکون دادم و به سمت اتاق کارم حرکت کردم اون هم دنبال من اومد پشت میز نشستم و با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم و گفتم:
_کارت رو بگو!
_اون پسره رو چرا آوردی اینجا!؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_همینجوری اومده تو کارام کمکم کنه مشکلیه!؟
_خوب میدونم قصدت از آوردن اون پسر به این خونه چیه اما اینو بدون به هدفت نمیرسی
ابرویی بالا انداختم و پوزخندی زدم و با لحن مسخره ای گفتم:
_اون وقت هدفم از آوردن سعید به این خونه چی میتونه باشه بانو!
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_میخوای دختر من باز هوایی بشه و بتونی نقشه ات رو عملی کنی میخوای انتقام بگیری تو …
وسط حرفش پریدم
_ببین خوب گوشات رو باز کن چون من یه حرف رو چند بار تکرار نمیکنم من وقتی ندارم بشینم به انتقام و این کسشعرات حتی فکر کنم پس بهتره هر چه زودتر از اینجا بری فهمیدی!؟
با شنیدن حرف هام چشمهاش از خشم برق زد و با غیض بهم خیره شد و گفت؛
_خیلی برات بد میشه مطمئن باش
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی ، حالا هم گمشو
نگاه پر نفرتی بهم انداخت و رفت بیرون زنیکه ی عوضی حسابت رو میرسیدم فقط صبر کن تا موقعش بشه اون وقت میفهمی بازی کردن با من یعنی چی!
صدای در اتاق اومد که با عصبانیت گفتم:
_بیا تو
در اتاق باز شد و نازگل اومد داخل با دیدن نازگل تموم عصبانیتم پر کشید و لبخندی روی لبهام نشست که با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد
_خوبید ارباب!؟
_خوبم نگران نباش
_اون زن چرا انقدر عصبی داشت میرفت بیرون
_به اون زن توجه نکن اون همیشه عصبیه و وقتی نقشه هاش خوب پیش نره این شکلیه!
_ترسیدم ازش
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_چرا ترسیدی ازش خانومم
_یه جوری به شکمم نگاه کرد و گفت حساب همتون رو میرسم
با شنیدن این حرف نازگل دستام رو از عصبانیت مشت کردم میدونستم میخواد یه کاری انجام بده باید بیشتر هواسم رو سمت نازگل جمع میکردم نباید اتفاقی برای بچمون و نازگل میفتاد
به سمت نازگل رفتم محکم بغلش کردم و گفتم:
_اصلا نگران نباش خانومم من هواسم بهت هست!
لبخندی زد و گفت:
_با وجود شما هیچ ترسی ندارم ارباب
_آفرین خانوم شیطون بلای خودم
_ارباب
_جانم
_نازیلا کجاست ازش خبری نیست
_رفت پیش مادرش
لبخند محزونی زد و گفت:
_خوش به حالش
_دلت برای مادرت تنگ شده!؟
با چشمهای پر از اشکش بهم خیره شد و صادقانه گفت:
_نه
_چرا گریه!؟
_اونا دوستم نداشتند برای همین من و فروختند
_نازگل
_بله ارباب
_تو من و دوستم نداری؟!
با شنیدن این حرف من گونه هاش گل انداخت و با خجالت گفت:
_من شما رو دوست دارم ارباب
_پس دیگه هیچوقت اشک نزار به چشمهات بیاد تو هر چیزی بخوای من برات فراهم میکنم خودم همه کست میشم
با شنیدن حرف های من لبخندی روی لبهاش جا خوش کرد خشنود از دیدن صورت خوشحال نازگل به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که بی هوا در اتاق باز شد و صدای سوگل پیچید
_میگم سالار …
با دیدن من و نازگل چشمهاش گرد شد جیغی کشید و دستش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
_من هیچی ندیدم
و سریع از اتاق رفت بیرون که صدای بهت زده ی نازگل بلند شد
_دیوونه اس
خنده ی بلندی کردم و گفتم
_آره
جدی شدم و صداش زدم
_نازگل
_جانم ارباب
_میخوام باهات حرف بزنم پس با دقت گوش کن ببین چی میخوام بهت بگم
متعجب بهم خیره شد و گفت:
_چشم ارباب
_دیگه با اون زنیکه زرین هم صحبت نشو سعی کن تا جایی که میتونی ازش دوری کنی فهمیدی!؟
_باشه ارباب
_اون زن خطرناک نازگل نمیخوام هیچ آسیبی بهت برسه
چشمهاش پر از ترس و وحشت شد
_نکنه میخواد بچمون رو …
_هیش نمیزارم هیچ کاری بکنه نازگل من هواسم هست مراقبتم
#نازگل
با شنیدن حرف های ارباب آرومتر شده بودم اما هنوز یه حس بد داشت اون اذیتم میکرد که باعثش فقط اون زن شده بود اون زن فقط باعث استرس و دلشوره بود
_نازگل
با شنیدن صدای خانون بزرگ به سمتش رفتم و گفتم:
_بله خانوم بزرگ
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_بااین حالت چرا اینجا ایستادی!؟
_خسته شدم اومد یکم قدم بزنم
به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
_بریم پس داخل سالن بگم یه چیزی بیارن بخوری
سرم رو تکون دادم و همراهش رفتم داخل سالن نشستیم مشغول حرف زدن شدیم که بعد از گذشت چند دقیقه سر و کله ی زرین پیدا شد همین که نشست صدای خانوم بزرگ بلند شد:
_دوست ندارم دیگه اینجا بمونی!
_منظورت چیه!؟
_منظورم واضح میخوام از این خونه بری
تا خواست حرفی بزنه صدای دخترش نیلا اومد
_چیشده!؟
_قراره بریم از اینجا خواهرم داره بیرونمون میکنه!
خانوم بزرگ با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_تا موقعی که خونت اماده بشه برات یه خونه دیگه اماده میکنم اونجا زندگی کنی
_چیه نکنه از من میترسی!؟
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی که بخوام ازت بترسم ، درضمن کافیه ببینم یه غلطی میخوای بکنی اون وقت میدم زنده زنده وسط حیاط چالت کنند.
با شنیدن حرف های خانوم بزرگ لبخند محوی روی لبهام نشست به وضوح میشد ترس رو از چشمهای اون زن خوند ، صدای نیلا بلند شد
_ما هم برای رفتن داشتیم آماده میشدیم!
خانوم بزرگ نگاه عمیقی به نیلا انداخت و گفت:
_بیا اتاقم باهات حرف دارم
و به سمت اتاقش رفت نیلا هم همراهش رفت که صدای عصبی زرین بلند شد:
_پیرزن عفریته حسابت رو میرسم
با شنیدن این حرفش اخمام تو هم رفت و با صدای عصبی گفتم
_درست صحبت کنید!
با شنیدن صدام به سمتم برگشت پوزخندی زد و گفت:
_تو چی داری میگی این وسط!؟
_ادب ندارید با این سنتون
_ببین دخترجون بهتره دهنت و ببندی وگرنه ..
_وگرنه میخوای چ غلطی بکنی!؟
با شنیدن صدای عصبی ارباب سالار ساکت شد نفس عمیقی کشید لبخندی زد و گفت:
_من خیلی کارا میتونم انجام بدم
ارباب سالار بهش خیره شد و گفت:
_کاری نکن یه بلایی سرت دربیارم ، داری صبرم رو لبریز میکنی.
با رفتن زرین ارباب به سمتم اومد و گفت
_دیگه باهاش حرف نزن
_اخه به خانوم بزرگ …
حرفم و قطع کرد
_میدونم اما اون عادتش تو نباید باهاش همکلام بشی!
این عمارت دیگه داشت زیادی پیچیده میشد مخصوصا با اومدن زرین اصلا نمیدونستم قصد و نیتش از اذیت کردن و نقشه هایی که قرار بود اجرا کنه چیه اخه انتقام بگیره که چی حتی اینو هم نمیتونستم بفهمم ارباب هم که اصلا چیزی بروز نمیداد همه ی اینا باعث شده بود گیج بشم
_سلام
با شنیدن صدای مردونه ی ناآشنایی سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم یه پسر هم سن و سال ارباب بود که اصلا نمیشناختمش با صدای آرومی جوابش رو دادم
_سلام
_شما همسر سالاری!؟
با شنیدن این حرفش متعجب سرم رو تکون دادم اون من رو از کجا میشناخت ، نمیدونم چی تو صورتم دید که لبخندی زد و گفت:
_من دوست سالارم!
با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و گفتم:
_از آشناییتون خوشبختم
_همچنین
صدای نیلا اومد
_سلام
خیلی آروم جوابش رو دادم اون پسره خیلی خیره داشت به نیلا نگاه میکرد ، نیلا اومد روی مبل کناری نشست اون پسره هم بیتفاوت یه گوشه نشست
_برای چی برگشتی اینجا!؟
با شنیدن این حرف نیلا که مخاطبش اون پسره بود باعث شد گوشام تیز بشه
_چون اومدم دیدن رفیقم و فکر نمیکنم این انقدر عجیب باشه
نیلا با شنیدن این حرفش با غم خاصی زل زد به صورتش که باعث شد بیشتر از قبل متعجب بشم
_سلام
با شنیدن صدای اون دختره سوگل همه جوابش رو دادیم جز نیلا که داشت با غیض بهش نگاه میکرد
سوگل کنار اون پسره نشست و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن باهاش نیلا بلند شد که باعث شد اون دوتا ساکت بشند صدای سوگل که مخاطبش نیلا بود بلند شد:
_کجا عزیزم بودی حالا
نیلا با صدای خش داری گفت:
_خسته ام میرم بخوابم
با رفتن نیلا اون پسره هم با گفتن ببخشیدی بلند شد رفت با دهن باز بهشون خیره شده بودم
_اون دوتا یه زمانی عاشق و معشوق بودند!
با شنیدن این حرفش متعجب با صدای بلندی گفتم:
_چی!؟
سوگل لبخندی زد و گفت:
_نمیدونستی درسته!؟
_آخه نیلا با ارباب سالار نامزد …
_نیلا عاشق سالار نبود فقط بخاطر خواسته های مادرش زندگیش خراب شده
_شما چی دارید میگید!؟
_حقیقت نیلا هیچوقت عاشق سالار نبود
با شنیدن این حرف سوگل از ته دلم خوشحال شدم و چشمهام برق زد
_پس چرا از اون پسره جدا شده!؟
_بخاطر مادرش
_مادرش چرا با دخترش همچین کاری میکنه آخه!
_فقط بخاطر پول اون بخاطر پول حتی حاضره خودش رو هم بفروشه.
از شنیدن حرف های سوگل درمورد نیلا خیلی خوشحال شده بودم خیالم راحت شده بود که دیگه قصد نداره من و از ارباب سالا جدا کنه یا به ارباب سالار نزدیک بشه
_نازگل
با شنیدن صدای ارباب سرم رو بلند کردم و گفتم:
_جانم
_هواست کجاست دارم صدات میزنم
_ببخشید ارباب متوجه نشدم
اومد کنارم نشست و گفت:
_خوبی نازگلم
سرم رو تکون دادم
_بله ارباب حالم خوبه نگران نباشید
_بلند شو وقت شام این همه تو اتاق موندی برای بچه ام خوب نیست
دستش روی شکمم گذاشت و نوازش کرد که لبخندی روی لبهام نشست
_بنظرتون دختره یا پسر
ارباب چشمهاش رو بهم دوخت و گفت؛
_جنسیت مهم نیست فقط سالم باشه!
از شنیدن این حرف ارباب خیلی خوشحال شدم حداقلش ارباب جنسیت بچه براش مهم نبود و به سلامتیش فکر میکرد میترسیدم ارباب بگه دوست داره بچه پسر باشه برای ادامه نسلش و من نتونم اون رو به خواسته اش برسونم
_ارباب
_جانم
_نازیلا کی قراره برگرده
ارباب لبخندی زد و گفت:
_نازیلا قرار نیست دیگه بیاد اون رفته
متعجب از شنیدن این حرفش گفتم
_کجا رفته!؟
_طلاق توافقی گرفتیم اونم رفت پیش کسی که دوستش داشت
چشمهام گرد شد
_یعنی چی ارباب!؟
ضربه ای به بینیم زد و گفت:
_زیاد بهش فکر نکن کوچولو
_یعنی نازیلا دیگه اصلا نمیاد
ارباب با چشمهای ریز شده بهم خیره شد و گفت:
_یعنی تو انقدر نازیلا رو دوست داری اصلا خوشحال نشدی من و نازیلا جدا شدیم!
_نازیلا برای من عین یه دوست خوب بود هیچوقت حس حسادت من رو تحریک نکرد همیشه بهم کمک میکرد نمیتونم ازش متنفر باشم دوستش دارم!
ارباب لبخندی بهم زد و گفت:
_نازیلا با همسر جدیدش میاد بهت سر میزنه ناراحت نباش
_امیدوارم هر جا که هست خوشبخت بشه!
تا ارباب خواست چیزی بگه صدای داد و بیداد زرین اومد صدای ارباب بلند شد
_باز معلوم نیست چ غلطی داره میکنه این عفریته
_ارباب آروم باشید
ارباب بلند شد از اتاق رفت بیرون و از اونجایی که حس فضولیم گل کرده بود منم بلند شدم از اتاق خارج شدم صدای زرین به وضوح داشت میدمد:
_ببین پسر جون حق نداری به دختر من نزدیک بشی فهمیدی!؟
صدای اون پسره بلند شد:
_نه
_میکشمت
صدای ارباب سالار اومد
_جفتتون ساکت شید
صدای زرین باز بلند شد
_همش تقصیر تو
صدای ارباب سالار بلند شد
_بخاطر خودت زندگی دخترت رو خراب کردی الانم نشین این کسشعرات رو تلاوت کن خوب گوشت و باز کن یکبار دیگه داد و هوار راه بندازی میفرستمت همون جهنم دره ای که بودی.
از پله ها پایین رفتم ارباب و اون پسره مشغول حرف زدن بودند ، خبری از زرین نبود انگار رفته بود
_نازگل بیا اینجا ببینم
به سمتش رفتم که ارباب اخم کرد و گفت:
_بااین وضعیتت نباید انقدر از پله بری پایین و بالا از این به بعد اتاق طبقه پایین میمونی فهمیدی!؟
_باشه ارباب
صدای اون پسره بلند شد
_ببخشید صدای داد و بیداد اومد حتما ترسیدید
سرم و بلند کردم بهش خیره شدم و گفتم:
_نه صدا نیومد بالا خیلی!
صدای ارباب سالار بلند شد
_این سوگل کجاست
اون پسره سرش رو به نشونه ی اینکه نمیدونه تکون داد
_میکشمت!
این صدای داد نیلا بود نگاهم بهش افتاد که با خشم داشت به سوگل نگاه میکرد صدای داد ارباب سالار بلند شد
_چخبره شما دوتا
نیلا به سمتش برگشت و گفت:
_از این عفریته بپرس
سوگل خیلی خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:
_من کاری انجام ندادم
ارباب سالار با چشمهای ریز شده به سوگل که داشت با خونسردی بهش نگاه میکرد خیره شد میدونستم یه چیزی شده حتی ارباب هم میدونست سوگل یه چیزی به نیلا گفته که نیلا تا این حد عصبی شده و آماده ی حمله به سوگل
صدای نیلا بلند شد:
_تو خودت رو چی فرض کردی که با من اینجوری صحبت میکنی اگه خیلی سعید رو دوست داری مال خودت من هیچ حسی نسبت بهش ندارم و هیچ چشمی بهش ندارم پس از من دور باش دختر جون!
صدای عصبی اون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش سعید بلند شد:
_اینجا چخبره داری درمورد چی صحبت میکنی!؟
نیلا عصبی به سمت سعید برگشت و داد زد
_من دارم درمورد چی صحبت میکنم بهتره از این بپرسی که اومده اعصاب من رو بهم بریزه
صدای زرین اومد:
_نیلا دخترم چیشده!؟
نیلا به سمتش برگشت و گفت:
_مامان من دیگه نمیخوام اینجا بمونم میرم وسایلم رو جمع کنم
نیلا تا خواست بره صدای ارباب سالار بلند شد:
_وایستا نیلا!
نیلا ایستاد به سمت ارباب سالار برگشت و گفت:
_بله!؟
ارباب تک سرفه ای کرد و گفت:
_دوست ندارم از عمارت خارج بشی
نیلا عصبی لبخندی زد و گفت:
_چرا نکنه خوشت میاد من اینجا اذیت بشم دلت خنک میشه!؟
_نه ، ولی تا موقع آماده شدن خونه اتون شما اینجا میمونید سوگل هم حق نداره دیگه باهات هیچ حرفی بزنه
نیلا مشکوک به ارباب سالار خیره شده بود که صدای زرین بلند شد
_حق با سالار دخترم بیا بریم بالا من باهات کار دارم
با رفتن نیلا همراه مادرش ارباب عصبی به سمت سوگل برگشت و داد زد:
_نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری!؟
لینک کوتاه: http://mrroman.xyz/?p=1532